ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

28/6/91

سلام عسل قشنگم .دیروز پدر ما رو درآوردی .هی گریه کردی .هی گفتی بریم بیرون و بابا بردت .هی گفتی این رو میخوام اون رو می خوام و ما تند تند داشتیم نیازهتات رو برآورده میکردیم. دیگه کلافه شده بودیم.و من شامت رو دادم و گفتم بذار بخوابه ولی مگه خوابیدی؟تا آخرش بابات خواست آزمایشهایی رو که ازت گرفته بودیم و رو به آزمایشگاه ببره که من گفتم مادیگه نمیایم و ستایش رو میخوابونم ولی دیدم که شما گفتی من هم مییم. که بالاخره تصمیم بر این شد که شما با هم برید و من بخوابم!و بالاخره بابا شما رو برد و شب درحالیکه در ماشین خوابیده بودی شما رو سرجات گذاشت و خوشبختانه خوابت کامل بود.چون امروز پشت سرم گریه نکردی. عزیز دلم امروز روز دختره و من این روز رو بهت تبریک...
28 شهريور 1391

27/6/91

عزیزم دو تا کار جدیدداشتی یکی توی تلویزیون شعار دادن مردم رو داشت نشون میداد که شما با دیدن اون به طور خودکار شروع به شعار دادن کردی و میگفتی (مر بر اسکائیل) دیگری هم دیروز بود که انگلیسی صحبت میکردی و از اتاق بیرون میرفتی و میگفتی گودبای ،مامی.
27 شهريور 1391

21/6/91

سلام عزیزم خیلی وقته سراغ وبلاگت نیومدم.آخه سایت خراب بود و وبلاگت باز نمی شد. من از این بابت خیلی نگران بودم آخه می ترسیدم خاطرات خوشگلم بپره و من دیگه هیچ چیزی از خاطراتت نداشته باشم. حالا سعی می کنم تا اونجا که یادم هست خاطراتت رو بنویسم امیدوارم چیزهای خوبی یادم بیاد.عزیزم از روز سه شنبه هفتم شهریور شروع میکنم که اداره های تهران تا یازده شهریور به خاطر اجلاس غیر متعهدها تعطیل بود . ما چند روز بود داشتیم بین گلپایگان و تبریز فکر میکردیم که بالاخره تصمیم گرفتیم به تبریز بریم . آخه خاله مهری اینها توی زنوز یک خونه اجاره کرده بودند تا زمینشون رو بسازندو ما هم از این فرصت استفاده کردیم و رفتیم . خلاصه روز سه شنبه ساعت 4 صبح بیدار شدیم و وسایل...
27 شهريور 1391

4/6/91

سلام عزیزم. روز چهارشنبه حال  مامان خوب نبودبه خاطر همین نتونست بیاد اداره و شما رو هم خونه نگه داشتم بماند که اسمش استراحت بود و لی عملا بدو بدو بود. خلاصه بابا با من تماس گرفت و گفت برادرم امروز از شمال زنگ زده و گفته بیاید خونه ما. (آخه عمو اینها یک خونه هم تو شمال خریدند.) من هم از خدا خواسته سریع لباسها رو جمع کردم وبعد از ظهر 4شنبه راه افتادیم به سوی شمال.وساعت 1 رسیدیم ولی خیلی خسته شدیم وشب رو خوابیدیم و صبح  بعد از خوردن صبحانه رفتیم دریا و چند شهر من جمله انزلی ،فومن،رضوانشهر و کسما و.. رفتیم زمینهای زن عمو رو هم دیدیم و یک مقدار بلال چیدیم ولی بعد از درست کردن اونها هیچ چیز به من نرسید آخه من دنبال کارها بودم و او...
4 شهريور 1391
1