28/6/91
سلام عسل قشنگم .دیروز پدر ما رو درآوردی .هی گریه کردی .هی گفتی بریم بیرون و بابا بردت .هی گفتی این رو میخوام اون رو می خوام و ما تند تند داشتیم نیازهتات رو برآورده میکردیم. دیگه کلافه شده بودیم.و من شامت رو دادم و گفتم بذار بخوابه ولی مگه خوابیدی؟تا آخرش بابات خواست آزمایشهایی رو که ازت گرفته بودیم و رو به آزمایشگاه ببره که من گفتم مادیگه نمیایم و ستایش رو میخوابونم ولی دیدم که شما گفتی من هم مییم. که بالاخره تصمیم بر این شد که شما با هم برید و من بخوابم!و بالاخره بابا شما رو برد و شب درحالیکه در ماشین خوابیده بودی شما رو سرجات گذاشت و خوشبختانه خوابت کامل بود.چون امروز پشت سرم گریه نکردی. عزیز دلم امروز روز دختره و من این روز رو بهت تبریک...
نویسنده :
مامان و بابا
14:06